نمی دونم چی سرم اومد از سنگ شدم یا ننگ شدم. گناهم چی بود که به اینجا رسیدم.
همه ی روزهام بیهوده و بی هدف. من این رو نمی خواستم. من نمیخواستم این آدم باشم. یادمه کوچیکتر که بودم بیکاری هامو رو با اعداد پر میکردم. فرمول های ریاضی کشف میکردم و واسه خودم یاد داشت میکردم. همیشه سعی میکردم بیشتر از همه بدونم. هیچ سوالی رو بی جواب نمیذاشتم. به هیچکس بد نمی کردم. به کارهای هر روزم فکر میکردم واسه اشتباهاتم روزی هزار بار خودم رو تنبیه می کردم. شاید از بلوغم شروع شد.
مامان فکر میکرد هر لحظه ممکنه خراب بشم. من که وسیله برقی نبودم خراب بشم. اون موقع ها آدم بودم یادمه. اگه یه دقیقه از مدرسه دیر میومدم ساعت ها باید جئاب پس میدادم. و همیشه متهم میشدم به دروغ گویی اما من که دروغ نمیگفتم. یادمه اون روزا انقدر پاک بودم که خوابهام آروم و قشنگ بود.
اما مامان باور نمیکرد. اولین بار دوم راهنمایی بودم که یه پسر تو چشمم خیره شد. دلم لرزید. وقتی میدیدمش راه رفتن یادم میرفت. اما منکه حتی یه بار هم باهاش حرف نزدم.
یادمه دبیرستانی که بودم کلی خاطرخواه داشتم اما اعتقاد داشتم کسی که من رو می خواد باید بیاد خواستگاریم.
اینم یادمه یه بار به خاطر روژگونه ای که به خدا قسم دید نداشت. به خدا . مامانم تو پاساژ اشکم رو در آورد که دختر بچه رو چه به اینکارها. اون موقع ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم تمام راه رو تا خونه گریه کردم آخه مامان میگفت آبروم رو بردی باهات راه نمیام. نمی خوام دخترم باشی.
یادمه به خاطر ابرو گرفتن تو زیر زمین خونه تف تو صورتم انداخت.
اونم به خاطر چند دونه ابرو که گرفته بودم.
یادمه همه رو یادمه. نمیذاشت با دوستام بیرون برم. واسه همین دوستام از من دور بودن. نمیذاشت تنها خرید کنم.
تا اینکه دانشجو شدم. روز اول دانشگاه من رو برد ساری جایی که اولین بار میرفتم تا دانشگاه من رو برد. فرداش بابام پول داد گفت راه رو که بلدی حودت برو.
یهو یادشون رفت ممکنه خراب بشم.
چقدر سخت بود برام. یادمه در مورد خواستگار هام حتی یه بار هم مثل یه آدم ننشست برام بگی چجور باید تصمیم بگیرم و چجوور بفهمم کی به درد زندگی میخوره و من هم بنا به رویاهام همشون رو رد می کردم.
یادمه وقتی من رو تو خونه دانشجویی با پسر گرفتن بابام اومد آزادم کرد و هیچی نگفت. بوی گند سیگار رو می فهمید و هیچی نگفت.
یادمه خدایا یادمه بد که شدم اونا خوب شدن. دروغ که گفتم باورم کردن. بعد از بد شدنم واسه ابرو گرفتن آرایش کردن بیرون رفتن. سفر رفتن تنهایی با دوستام. اسم پسر رو آوردن عاشق شدن. واسه همه چیز آزاد بودم.
آخه چرا؟ چرا خوب بودنم رو دوست نداشتن؟ چرا من رو به اینجا رسوندین؟ من از خودم بدم میاد.
ابرها خواستم توبه کنم گفتم می خوام چادری شم بهم خندیدن. گفتم به خدا دیگه دوست پسر ندارم باورم نکردن گفتن تو امکان نداره بتونی.
مامان و بابا یه سال بود طلاق گرفته بودن و من نمی دونستم. روزی فهمیدم که مامان میخواست ازدواج کنه و تنها کسی که میدونست درکش میکنه من بودم. اون روز به من گفت که از بابا طلاق گرفته و می خواد ازدواج کنه. اون به خاطر رسیدن به آزادیش من رو آزاد گذاشت.
چرا به اینجا رسیدم چرا؟ چرا هرکی اومد گفت باهاتم باور کردم.
کاش به جای اون همه سخت گیری چیزی یادم میدادی کاش فقط یه بار بهم میگفتی بیرون چه خبره.
هیچوقت باهام حرف نزدی. حالا دیگه خودم همه چیز رو میدونم. همه چیز رو تجربه کردم و تاوان نگفتن های تو رو دارم با تنهاییم و سنگدلیم میدم.
همه ی اینا به خاطر کارای توه. من هیچکس رو ندارم حتی خودم رو. میبینی این آینده ی من نیست. این من نیستم. من این آدم نبودم چرا با من این کار رو کردی؟